جدول جو
جدول جو

معنی دشمن شدن - جستجوی لغت در جدول جو

دشمن شدن
(دَ کَ دَ)
عداوت پیدا کردن. مقابل دوست شدن. کینه و خصومت یافتن با کسی: اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام... همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوندی. (تاریخ بیهقی).
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش.
ناصرخسرو.
بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش.
ناصرخسرو.
گرم دشمن شوی یا دوست گیری
نخواهم دست از دامن گسستن.
سعدی.
من این پاکیزه رویان دوست دارم
وگر دشمن شوندم خلق عالم.
سعدی.
ما را سریست با تو که گر اهل روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دشمن شدن
کینه و خصومت یافتن با کسی، عداوت پیدا کردن
تصویری از دشمن شدن
تصویر دشمن شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمغ شدن
تصویر دمغ شدن
شرمسار شدن، بور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشمن شکن
تصویر دشمن شکن
کسی که دشمن را شکست دهد و بر او چیره شود، شکنندۀ دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشمن شکر
تصویر دشمن شکر
دشمن شکرنده، کسی که دشمن خود را درهم شکند و خرد کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
باد زدن آتش یا چیز دیگر با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
فرهنگ فارسی عمید
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوهناک و افسرده و گرفته و اندوهگین شدن:
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم.
فردوسی.
شها دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم.
فردوسی.
شب آمد دژم شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه.
فردوسی.
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد.
فردوسی.
چو از باد بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم.
فردوسی.
دژم شد سپهدارو مهراج شاه
گرستند یکسر سران سپاه.
اسدی.
دژم شد جهان پهلوان چون شنید
بسی در سپه جست و نامد پدید.
اسدی.
بشد زآن دژم گرد لشکرپناه
همانجا بشب خیمه زد با سپاه.
اسدی.
او را (کودک را) ... نگذارند که دژم شود و دژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دژم شدن دل، مکدر و افسرده و رنجیده خاطر و بیمار شدن. آشفته شدن دل:
ز پیشش برفتند هر سه بهم
شده رخ پر از چین و دلها دژم.
دقیقی.
دل رای از آن موبدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم.
فردوسی.
قد من شد چو زلف دوست بخم
دل من شد چو چشم دوست دژم.
ادیب صابر (از آنندراج).
، تیره و تاریک و آشفته شدن:
فرازآمدند این دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم.
فردوسی.
چنین گفت با بخردان شهریار
که بر ما شود زین دژم روزگار.
فردوسی.
- دژم شدن روز بر کسی، تیره شدن روزگار بر کسی:
سوار و پیاده کشیدی بدم
شده روز ازو بر دلیران دژم.
فردوسی.
- دژم شدن روی گیتی،تاریک شدن آن:
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مرآن کوسها را زدندی بهم.
اسدی.
- دژم شدن زندگانی، آشفته و تیره شدن آن:
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
، زنگ گرفتن. زنگ زدن. تیره وتار شدن:
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی بود تا شد سیاه و دژم.
فردوسی.
، بدخو و تندشدن، خشمناک شدن:
گر از شاه توران شدستی دژم
بدیده درآوردی از درد نم.
فردوسی.
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم.
فردوسی.
بگفتند وی را همه بیش و کم
سپهبد شد از کار ایشان دژم.
فردوسی.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
خواجو.
، بی آب و گیاه شدن. بی سکنه و بی مردم گشتن. توحش. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). استیحاش. (المصادر زوزنی). تأبد. (تاج المصادر بیهقی) : ایحاش، دژم شدن جای. استیحاش، دژم و ناخوش شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ گَ دَ)
معالجه شدن. علاج شدن. مداوا شدن:
چشم بادم همه بیماری و باز
همه درمان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
، چاره شدن
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
خجل و شرمسار گشتن. (ناظم الاطباء) ، بشکسته شدن. حالتی که دست دهد کسی را که ناگهان به دیدن یا شنیدن از انتظاری مأیوس گردد. از فقدان منتظری بهم برآمدن. بعد از انتظاری شدید جواب یأس شنیدن. پس از چشم داشتی سخت دفعتاً نومید گشتن با امیدواری قلبی ناگهان مأیوس گشتن. بدان سان که در ملامح او اثر یأس ظاهر گردد. دمق شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ گَ دَ)
دمغ شدن. (یادداشت مؤلف). بشکسته شدن. رجوع به دمغ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
کنایه از ظاهر شدن و روشن گشتن ومنکشف گردیدن باشد. (برهان). کنایه از ظاهر و منکشف شدن. (آنندراج). ظاهر شدن و روشن گشتن و منکشف گردیدن. (ناظم الاطباء). کشف شدن. آشکار شدن:
گفت بر من چشم شد اسرار عشق
مینمایم هر زمان تکرار عشق.
شیخ عطار (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بسته شدن مایعات. بستن شیر یا خون چون پنیری یا جگری و امثال آن. بستن، چنانکه پنیرو نشاستۀ پخته و آب پختۀ کله پاچه چون سرد شود و پختۀ سریشم ماهی و امثال آن. بسته شدن چنانکه خون یاشیر. لخت شدن. لخته شدن. بستن. انبستن. کلچیدن: دلمه شدن خون، علقه گشتن آن. دلمه شدن شیر کودک، چون پنیری بازگشتن از گلوی او. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ شِ کَ)
عمل دشمن شکن. دشمن شکری. هزیمت دادن دشمن را و مغلوب و عاجز ساختن او را. (آنندراج) : همت او در دشمن شکنی و لذتها بر خویشتن حرام داشتی (اردشیر) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61)
لغت نامه دهخدا
(رَ پَ دَ / دِ)
فکننده دشمن. که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کننده خصم:
دین پرور اعدا شکن
روزی ده دشمن فکن.
ناصرخسرو.
آن خداوندی که اندر جملۀ روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو تو دشمن فکن.
سوزنی.
و رجوع به دشمن افکن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ دَ)
دشمن شدن. خصومت پیدا کردن. عداوت یافتن:
غریبی دوستی با من گرفته ست
مرا از دوستی گشته ست دشمن.
ناصرخسرو.
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بی ادبار بینی بر درت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
داخل گردیدن. وارد شدن:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.
ابوشکور.
به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی).
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد وفریشته زیتون.
ناصرخسرو.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده ست عقاب.
ناصرخسرو.
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ کَ دَ)
حرکت دادن دامن باد کردن را. بحرکت دادن دامن باد کردن یا باد زدن چیزی را چون آتش و غیره.
- دامن زدن آتش، افروختن آتش. شعله ور کردن آن.
- دامن زدن آتش فتنه، غلیظ کردن شر و فتنه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آتش فتنه دامن زدن. تیز کردن و برافروختن آن.
- دامن زدن چراغ، کنایه است از کشتن چراغ. (آنندراج). دامن بر چراغ افشاندن. (آنندراج) :
آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان
دامن زند چراغ گل نورسیده را.
ابوطالب کلیم.
روشن نمیشود شب ما ای علی مگر
این ناله دامنی بچراغ سحر زده ست.
علی قلی بیک.
نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 296 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ صَ)
مصون شدن. محفوظ گشتن. فارغ شدن. در امان شدن:
پس ایمن شدی بر تن خویش بر
مگر سیری آمد تنت را ز سر.
فردوسی.
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
گفت سوی جیحون صوابتر از آن بگذریم و ایمن شویم. (تاریخ بیهقی).
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
ازیرا که ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
(از سندبادنامه ص 33).
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.
نظامی.
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان.
مولوی.
سنگ و آهن ز آب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن شود.
مولوی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته.
صائب.
رجوع به ایمن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
شکننده دشمن. خصم شکن. عدومال. آنکه بر دشمن چیره می گردد. (ناظم الاطباء). کسی که خصم را مغلوب سازد. و رجوع به دشمن شکنی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق شدن
تصویر دمق شدن
بشکسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمغ شدن
تصویر دمغ شدن
خجل و شرمسار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم شدن
تصویر چشم شدن
ظاهر شدن روشن گشتن منکشف گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشم شدن
تصویر پشم شدن
پراکنده شدن، پراکنده ساختن، جدایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایمن شدن
تصویر ایمن شدن
ارمند یدن ارمند شدن محفوظ شدن مصون ماندن در امن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن شیر یا خون مانند پنیر و نشاسته پخته و آب پخته کله و پاچه چون سرد شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشمن شکن
تصویر دشمن شکن
آنکه بر دشمن چیره گردد کسی که خصم را مغلوب سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
((~. زَ دَ))
باد زدن به آتش برای شعله ور ساختن، کنایه از کمک کردن به برپایی فتنه و آشوب
فرهنگ فارسی معین
کهنه شدن، ریشه دار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به کام و مراد دشمن
فرهنگ گویش مازندرانی